«Friends Reunion»؛ مسیری که باید رفت

چند روز پیش مستند Friends Reunion را دیدم؛ فیلمی که به کمک اسکناس و سرمایه‌گذاری‌های برجسته، شش بازیگر سریال خاطره‌انگیز Friends (1994-2004) را بعد از هفده سال کنار هم و به اصطلاح زیر یک سقف جمع کرده بود؛ فیلمی که ای کاش ساخته نمی‌شد. نه برای دلایل کیفی و عدم پیوستگی موضوعی، چون از همان ابتدا می‌دانیم که با فیلمی مستند طرف هستیم، باید خاطرات بازیگران را از سال‌های قبل‌شان بشنویم، کمی از پشت‌صحنه سریال که هیچ وقت پخش نشده ببینیم، نظرات ستارگانی چون دیوید بکهام، لیدی گاگا، کیت هرینگتون و … هم‌چنین نظرات مردم عادی را راجع به سریال و تاثیری که روی زندگی‌شان گذاشته بدانیم و قس علی هذا. در کل می‌دانیم که باید چگونه با یک فیلم مستند برخورد کنیم؛ کاملا منطقی و آگاهانه. ولی برای من در این مورد خاص این اتفاق نیفتاد.

دنیای فانتزی و جاودانگی

چیزی که بیش‌تر از هر چیزی نظرم را جلب کرد موضوع طی کردن مسیر زندگی بود. چیزی که درگیرم کرد مرگ بود و آن‌چه آشفته‌ام کرد کشف چندباره‌ی این حقیقت بود که هر چیزی فانی است و برای هر چیزی پایانی وجود دارد. من همیشه انیمیشن‌ها و دنیای فانتزی آن‌ها را با عینک نه چندان شفافی نگاه می‌کردم، نسبت به آن‌ها گارد داشتم و هر چند قول شکستن آن ذهنیت را به خودم داده بودم چندان در عملی کردن آن موفق نبودم، ولی نکته‌ای با دیدن این مستند برایم روشن شد که دیدگاهم را تا حدی دستخوش تغییر کرد:

قهرمانان انیمشنی جاودانه‌اند. آن‌ها پیر نمی‌شوند و گذر زمان صورتشان را خط خطی نمی‌کند، شانه‌هایشان نمی‌افتد و گوش‌هایشان سنگین نمی‌شود. تن‌تن و کاپیتان هادوک همیشه در حال سفر و ماجراجویی باقی می‌مانند و زمان برایشان پوچ و بی‌معناست، آن‌ها در سفری ابدی هستند. تام و جری در حال سر و کله‌زدنی همیشگی‌اند. باب اسفنجی قرار نیست افسرده شود و دیگر ادامه ندهد؛ به افسردگی رسیدیم. افسردگی یکی دیگر از وجوه غیر قابل اغماض مستند Friends Reunion بود. متیو پری یا همان چندلر بینگ، به واقع تمثال افسردگی است، حال خوبی ندارد، سال‌های گذشته را درگیر الکل و مخدر بوده، عمل جراحی انجام داده و پر واضح است از حضور در آن‌جا خوشحال نیست. مثل کسی که به زور او را به مهمانی برده باشند؛ معذب، ناراحت و البته تصنعی. البته به قول یکی از دوستانم شاید در سال‌های ضبط سریال هم این‌گونه بوده باشد و اصلا در زندگی غیرکاری‌اش صاحب چنین شخصیتی باشد ولی این‌طور نیست؛ این زوال انسانی است. این اصل قضیه است و راهی که خواه ناخواه باید پیموده شود. از گذشته‌ای پر سر و صدا جدا شده و مسیری آرام و بی‌هیاهو را طی کنیم تا به جایی برسیم که هیچ صدایی نیست؛ عدم.

و این راه رفتنی است…

حقیقتا من طرفدار دوآتیشه‌ی سریال Friends نبودم؛ شاید دلیل‌اش سنی بود که سریال را دیدم، یعنی در ۲۳-۴ سالگی. شاید اگر در ۱۹-۱۸ سالگی می‌دیدم بیشتر و البته احساسی‌تر با آن ارتباط می‌گرفتم و آرزوی داشتن چنین دوستانی و آن سبک زندگی را می‌کردم ولی خب این چنین نشد. در مجموع کمدی موقعیتی جذاب بود که گاهی حالم را خوب کرده بود و لبخند را به من هدیه داده بود. با این تفاسیر قسمت جدید را دیدم و پیشمانم. نه برای یک ساعت و چندی که زمان گذاشتم بلکه برای مواجهه‌ی مجدد با پدیده‌ای محتوم و سرنوشتی معین. راهی نیست. فقط نباید درگیر شد. این حقیقتی است که در حال طی کردن مسیریم و انتهای آن درماندگی است. نباید به آن فکر کرد. باید مثل داستان مارگیر مولانا این حقیقت را در کوهستانی سرد و بی‌رمق دفن کرد چون اگر آن مار گزنده را که مصداق حقیقت است از آن‌جا به گرما بیاوریم و به آن جان بخشیم به اژدهایی تبدیل می‌شود که رهایی از آن کار ساده‌ای نیست.

در آخر هم چیزی برای افزودن به این یادداشت ندارم جز جمله‌ای از زوربای یونانی که به امانت می‌گیرم:

زنده باد زندگی و مرگ بر مرگ!

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت