جایی خوانده بودم وقتی شخصی در یک رابطه عاطفی شکست میخورد نیاز به دو چیز را الزامیتر از قبل احساس میکند: پول و قدرتِ بیشتر. یعنی با کمک این دو عنصر میتواند فعل «ناتوانی» را کارا و توانمند کند ولی مقوله ناتوانی انسان فراتر از اینها است و بهوضوح علاجناپذیر است. این اواخر ذهنم درگیر فهمیدن توان واقعی و انحصاری انسان بوده است و هر چه بیشتر فکر میکنم انسان را حتی در مقیاسی بزرگتر از فردیت او هم ناتوان میدانم. یعنی در یک مقیاس جمعی. یعنی تمامی انسانها در کنار یکدیگر هم ناتواناند. البته شاید تعریفی هم که برای توانمندی گذاشتهام بیش از حد آرمانی است: توانایی یعنی احاطه کامل بر تمامی پدیدهها. یعنی هیچچیزی نتواند برابر ارادهی انسان مقاومت کند. در طول تاریخ هنر و ادبیات بارها و بارها ناتوان بودن انسان در زمینههای گوناگون ایجاد مساله کرده است و هنرمندان و اندیشمندان از آنها دستمایهای برای تولید آثار خود قرار دادهاند. گاه این ناتوانی در قالب نتوانستن در ایجاد صلحی جهانی و دنیایی عاری از جنگ و خشونت نمود پیدا میکند، گاه در عدم برابری واقعی بین انسانها خودش را نشان میدهد، گاه بیماریهای جسمی و گاه اختلالات ذهنی انگیزهی هنرمند/ نویسنده برای خلق اثر میشود.
این روزها مشغول خواندن کتاب The Man Who Mistook His Wife for a Hat (به فارسی: مردی که زنش را با کلاه اشتباه گرفت) از اولیور ساکس، نویسنده و عصبشناس مطرح بریتانیایی هستم. مجموعه یادداشتهایی که او از جلساتی که در طول دوران طبابتش با بیماران خود داشته به صورت اپیزودیک و در فصلهایی مجزا به داستانهای زندگی آنها (مراجعهکنندگانش)، اختلالهای آنها، امیدها و آرزوهایشان میپردازد. چیزی که تا اینجای کار (بعد از خواندن یک سوم از کتاب) دستگیرم شده این است که تمامی این افراد، انسانهایی به ظاهر توانمند، باوقار و از لحاظ شغلی، ظاهری و خانوادگی در وضعیتی مطلوب قرار داشتهاند که به ناگاه مشکلی عصبی برایشان رخ داده است و پایشان به کلینیک دکتر ساکس و رفقا باز شده است؛ افرادی که از توانایی به عدم توانایی یا همان ناتوانی رسیدهاند. چیزی که بسیاری از ما آرزو میکنیم به آن نرسیم و آن راه را طی نکنیم. خصوصا اگر این ناتوانیها جنبهای ذهنی و درکی به خود بگیرند؛ خاطرم هست بانو ایران درودی در مصاحبهای میگفت:
از خدا همیشه خواستم و میخواهم که این شعور (درک و آگاهی ذهنی) که دارم را از من نگیرد؛ دردهای جسمی و مشکلات فیزیکی را هر چه باشد میتوانم تحمل کنم ولی فقدان شعور را نه! (نقل به مضمون)
گاهی هم پیش میآید که خالق اثر ناتوانی را از پی توانایی ایجاد میکند. نمونهاش درگیریهای نقش اول فیلم قهرمان. آنجایی که رحیم در خود توانایی بخشش و نیروی از خودگذشتگی را پیدا میکند ولی همان نیرو او را به ورطهی ناتوانی میکشاند. در دنیای ادبیات هم کم نبودهاند افرادی که از ناتوانیهای انسان نوشته باشند. بزرگانی مانند تولستوی که در مرگ ایوان ایلیچ به مهمترین مصداق ناتوانی میپردازد؛ احتضار و سپس مرگ. از تقابل توانایی و ناتوانی مینویسد و زندگی مردی منصبدار را روایت میکند که تا قبل از ابتلای به بیماری بروبیایی داشته ولی با ظاهر شدن علائم مریضی و تشدید آنها کمکم از خاطر دیگران محو شده است. اگر در اوایل گرفتاریاش برای او دلسوزی میکردند رفتهرفته از او خسته شده و تحمل او را غیر ممکن دانستهاند. در نمونه ایرانی هم میتوان به «از قیطریه تا اورنجکانتی» حمیدرضا صدر اشاره کرد؛ جایی که نویسنده با خودزندگینامهنوشتی به روایت تواناییها و ناتوانیهایش قبل و بعد از ظهور بیماری میپردازد.
انسان با تمام ادعاهایی که میتواند داشته باشد به طور قطع «ناتوان» است. ناتوان در هر زمینهای. ناتوان در کنترل بسیاری از چیزها، ناتوان در انجام بسیاری از کارها. واقعیتی که شاید به کام خیلی از ما خوش نمیآید. علیالخصوص به کام کسانی که انسان را یگانه ابرقدرت جهان عینی میدانند و با استناد به این توهم هر کاری را از این موجود جایز میشمارند. چون میتواند پس انجام میدهد؛ به همین راحتی! چون میتواند بر حیوانات برتری داشته باشد از آنها تغذیه میکند، آنها را میدوشد، آنها را اسبابِ بازی خود میکند و به خانه میآورد. آنها را اهلی میکند و از آنها بهره میکشد و در آخر نسلشان را از میان بر میدارد. چون بر گیاهان و نباتات برتری دارد آنها را از ریشه میخشکاند، جنگلها را میسوزاند، جادهها میکشد و ساکنان دنیای آرام طبیعت را سرگردان میکند غافل از این که این توهم دانایی در ادامه گریبانگریش خواهد شد و به قول شکسپیر «این لذات شدید عواقب وخیمی خواهد داشت.»
هرچند هم که انسان لاف توانایی بزند در تصویری بزرگتر بدون شک ناتوان است و این امر حتمی است. تنها کافی است که گرفتاری کوچکی بر سرمان بیاید تا تمام نظم زندگیمان دستخوش تغییر شود. کافی است دردی به دندانمان بیفتد تا هر پروژه و جلسهای که از قبل برای آنها برنامهریزی کردهایم را فراموش کنیم، تمام آن نشستهایی که قرار است برای پیشرفت کاری سازمان خود برگزار کنیم را در چشم بر هم زدنی از یاد ببریم، قرار ملاقاتی که با دوستان قدیمی پس از مدتها گذاشتهایم را لغو کنیم و فقط و فقط به درمان فوری ناتوانیمان در کنترل درد بپردازیم. فقط لازم است که فضا آشفته شود تا به کل خلاف آنچه منطقاً یاد گرفتهایم عمل کنیم.
البته شاید هم چنین مقدر شده است که نتوانیم و نتوانیم!