رابطهی من با گودریدز چندان شامل تعامل دوطرفه نمیشه؛ به این معنیکه کتابهای مطالعهشده رو در همان لحظه به لیستم اضافه نمیکنم و ریویو براشون نمینویسم. (فقط از روی تنبلی!) و تنها از اطلاعاتی که برای کتابها وجود داره استفاده میکنم؛ ولی همیشه دوست داشتم از گودریدز به عنوان جایی که جملات خوبی از کتاب رو بنویسم و ذخیره کنم بهره ببرم که این امکان هیچوقت پیش نیومد، بههمین خاطر گاهی از این فضا برای نوشتن جملاتی از کتابهای خواندهشدهام استفاده میکنم.
صادق هدایت (۱۳۳۰-۱۲۸۱) یکی از محبوبترین نویسندههای من بهشمار میآد و تا بهحال مطالب زیادی هم دربارهی زندگینامه و هم دربارهی آثارش نوشته و منتشر کردم. یکی از این مطالب، «معرفی تفکیکی سه مجموعه داستان مطرح صادق هدایت» است که سال گذشته نوشته بودم و امروز بهطور اتفاقی نگاهم به این مطلب افتاد و تحریکم کرد که دوباره نگاهی به کتابهای سگ ولگرد، سه قطره خون و زندهبگور که آن مقاله بر این سه مجموعه استوار شده بود بندازم و داستانکهای مورد علاقهام را مجددا بخوانم. در خلال مطالعه تصمیم گرفتم جملاتی که از نظرم جذابیت داشته باشه رو اینجا بنویسم.
- چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت… اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم…نه! یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نمی شود به دیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند؛ هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می کند. زبان آدمیزاد مثل خود او قاصر و ناتوان است.
- ولی چیزیکه بیشتر از همه پات را شکنجه میداد احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچهای بود که همهاش تو سری خورده و فحش شنیده اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده مخصوصا با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشمهای او این نوازش را گدایی میکرد و حاضر بود جان خودش را بدهد در صورتیکه یکنفر به او اظهار محبت بکند. او احتیاج داشت که مهربانی خودش را به کسی ابراز کند اما به نظر میآمد هیچکس احتیاجی به ابراز احساسات او نداشت و هیچکس از او حمایت نمیکرد.
- دیدم خودمو مسخره کردهام، هرچی رو که لذت تصور میکنن، همه رو امتحان کردم، دیدم کِیفهای دیگرون به درد من نمیخوره.
- هیچکس نمیتواند پی ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسی که دستش از همه جا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار و بمیر. اما وقتی که مرگ هم آدم را نمی خواهد، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمی خواهد بیاید.
- همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم.
- فقط با سایهی خودم خوب میتوانم حرف بزنم، اوست که مرا وادار به حرف زدن میکند، فقط او میتواند مرا بشناسد، او حتماً می فهمد.. میخواهم عصاره، نه، شراب تلخ زندگی خودم را چکهچکه در گلوی خشک سایهام چکانیده به او بگویم: این زندگی من است.
- پارسال بهار بود كه آن پیشآمد هولناك رخ داد. میدانی در این موسم همهی جانوران مست میشوند و به تك و دو میافتند، مثل اینست كه باد بهاری یك شور دیوانگی در همهی جنبندگان میدمد.
- امروزه بشر از روی خودپسندی اعتقادش از طبیعت بریده شده و به واسطه ی کشفیات و اختراعاتی که کرده خودش را عقل کل میپندارد و ادعا دارد که همهی اسرار طبیعت را کشف کرده است. ولی در حقیقت از پی بردن به ماهیت کوچکترین چیزی ناتوان است. انسان مغرور، پرستش معلومات خود را مدرک قرار داده و میخواهد حادثات طبیعت مطابق فرمولهای او انجام بگیرد. در قدیم بشر سادهتر و افتادهتر بود و بیشتر به معجزه اعتقاد داشته، به همین جهت بیش تر معجزه اتفاق میافتاده، میخواهم بگویم که نزدیکتر به طبیعت و قوانین آن بوده و بهتر میتوانسته از قوای مجهول آن استفاده بکند.
- هرچه فکر میکنم، ادامه دادن به این زندگی بیهوده است. من میکروب جامعه شدهام، یک وجود زیان آور، سربار دیگران. گاهی دیوانگیم گل میکند، میخواهم بروم دور خیلی دور، یک جایی که خودم را فراموش بکنم، فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم، میخواهم از خود بگریزم، بروم خیلی دور…
- خفه بشو، پاره بکن، مبادا این مزخرفات بدست کسی بیفتد، چگونه مرا قضاوت خواهند کرد؟ اما من از کسی رودربایستی ندارم، به چیزی اهمیت نمی گذارم، به دنیا و مافیهایش میخندم. هرچه قضاوت آنها دربارهی من سخت بوده باشد، نمی دانند که من پیشتر خودم را سختتر قضاوت کردهام. آن ها به من میخندند، نمیدانند که من بیشتر به آنها میخندم، من از خودم و خوانندهی این مزخرفها بیزارم.
- پرندهای که به دیار دیگر رفت برنمیگردد. دیروز با هلن، در باغ لوکزامبورگ، قدم میزدیم. نزدیک آن نیمکت سنگی که رسیدیم یاد آن روز افتادم که روی همان نیمکت نشسته بودیم و تو از مملکت خودت صحبت میکردی و آن وعدهها را باور کردم و امروز اسباب دست و مسخرهی دوستام شدهام و حرفم سر زبانها افتاده!
- مگر پای منبر نشنیدی. زوار همانوقت که نیت میکنند و راه میافتند اگر گناهشان به اندازه برگ درخت هم باشد طیب و طاهر میشود.
- چرا شراب نخورم؟ این حالم، من نمیتوانم تکان بخورم. هر دفعه بدتر میشود. دو روز دیگر هم تو میروی خانهی غلام. من تنها میمانم. توی این خانه جانم به لبم رسید. عصرها که برمیگردم، مثل این است که با چماق مرا میآورند. میخواهم بروم. بروم سر بگذارم به بیابان. چرا شراب نخورم؟
- شاید مرا دوست نداشته باشد! بلکه شوهر خوشگل و جوان پیدا بکند… نه، از مردانگی دور است… او چهارده سال دارد و من چهل سالم است… اما چه بکنم؟ این عشق مرا میکشد… مرجان…. تو مرا کشتی…. به که بگویم؟ مرجان…. عشق تو مرا کشت…!
در این کانال یوتوب راجع به کتاب و کتابخوانی صحبت میکنم.
3 دیدگاه روشن برخورد چهارم | جملاتی از صادق هدایت
جدا نمیشد کتاباشو اون زیر بنویسید؟؟؟
سلام
سعی میکنم در یک مطلب مجزا جملات برتر کتابهای مهمش رو بنویسم حتما
ممنون