برخورد پانزدهم | جملاتی از کتاب برادران کارامازوف (بخش اول)

تقریبا ۸ ماه از انتشار آخرین نوشته‌ام در این وبلاگ می‌گذرد. آخرین باری که از کتاب محفل فلسفی یکشنبه‌ها صحبت کردم؛ و از آن تاریخ به بعد این وبلاگ به‌روزرسانی نشد. با دلیل و بی دلیل. با بهانه‌ها و عذرهای مختلف. از کار و درگیری‌های روزمره آن تا مشغله‌های شخصی و …

ولی امروز دیگر باید این طلسم ۸ ماهه بشکند؛ باید سعی کنم تا دوباره روندی هرچند آهسته ولی ادامه‌دار را ایجاد کنم؛ از موضوعات مختلفی که می‌خواهم بنویسم، از کتاب‌ها، فیلم‌ها و پدیده‌هایی که برایم جالب هستند بگویم و …؛ از همان چیزهایی که دلیلی برای بودن این وبلاگ است.

امروز می‌خواهم جملاتی از کتاب برادران کارامازوف را بنویسم؛ جملاتی که به‌صورت دست‌نویس روی کاغذ حین خوانش این اثر عجیب داستایوفسکی برداشته بودم و امروز آن‌ها را منظم کردم. لازم به اشاره است که منبع من برای خواندن این کتاب، ترجمه‌ی صالح حسینی از انتشارات ناهید بود؛ ترجمه‌ای که به ابوالحسن نجفی تقدیم شده است، اثری دو جلدی که جملاتی که در این متن آورده می‌شود از جلد اول کتاب برادران کارامازوف است و جملات جلد دوم هم در مطلبی مجزا ارائه خواهد شد.

جملاتی برگزیده از جلد اول کتاب برادران کارامازوف

پرسید: «پدر، دولتمندان از دیگر آدم‌های روی زمین قوی‌ترند؟» گفتم: «آره، ایلیوشا، روی زمین هیچ‌کس قوی‌تر از ثروتمندان نیست.» گفت: «پدر، من ثروتمند می‌شوم، افسر می‌شوم و همه را مغلوب می‌کنم. تزار پاداشم می‌دهد، به‌اینجا باز می‌گردم و آن‌وقت کسی جرئت نمی‌کند»… آن‌گاه ساکت شد و لبانش هم‌چنان می‌لرزید. گفت: «پدر، اینجا شهر بدی است.» گفتم: «آره، ایلیوشچکا، شهر چندان خوبی نیست.» گفت: «پدر، بیا به یک شهر دیگر، شهری خوب، برویم، که آدم‌هایش چیزی از ما نمی‌دانند.»

نیروی مایل به مرکز در سیاره‌ی ما هم‌چنان از قدرتی سهمگین برخوردار است، آلیوشا. من میل به زندگی دارم، و به‌رغم منطق، به ‌زندگی ادامه می‌دهم. هر چند به نظم جهان باور نداشته باشم، خرده برگ‌های چسبناک را که در بهاران باز می‌شوند دوست دارم. آسمان آبی را دوست می‌دارم، بعضی از آدم‌ها را دوست می‌دارم، آدم‌هایی که گاهی بی‌آن‌که بدانیم چرا، دوستشان می‌دارم. بعضی از کردارهای بزرگ آدمیان را دوست می‌دارم، هرچند که دیرزمانی است دیگر شاید اعتقادی به آن‌ها ندارم، با این همه از روی عادت دیرین دل آدمی به آن‌ها ارج می‌نهد.

می‌دانی، گناهکار پیری در قرن هجدهم بود که اظهار داشت اگر خدا نبود، لازم بود اختراعش کنند و انسان در واقع خدا را اختراع کرده است. و آن‌چه غریب است، آن‌چه حیرت‌آور است، این نیست که خدا در واقع وجود داشته باشد؛ حیرت‌آور این است که چنان اندیشه‌ای، یعنی اندیشه‌ی ضرورت وجود خدا، در ذهن چنان جانور وحشی و شریری چون انسان وارد شود.

هر قدر احمقانه‌تر، روشن‌تر. حماقت مختصر و بی‌پیرایه است، و هوشمندی وول می‌خورد و خود را پنهان می‌کند. هوشمندی بی‌سر و پاست، اما حماقت صادق و سرراست است.

به‌نظرم اگر شیطان وجود نداشته باشد و انسان او را آفریده باشد، او را به صورت و شباهت خودش آفریده است.

عاقبت خودشان در خواهند یافت که آزادی و نان کافی با هم برای همگان تصورناشدنی است، چون هیچ‌گاه، هیچ‌گاه نخواهند توانست آن‌ها را بین خود قسمت کنند. هم‌چنین متقاعد خواهند شد که هیچ‌گاه نمی‌توانند آزاد باشند، چرا که ضعیف و شریر و بی‌ارزش و سرکش‌اند. به ایشان وعده‌ی نان آسمانی دادی، اما باز هم می‌گویم، آیا از دید نژاد ضعیف و همیشه گناهکار و پست آدمی با نان زمینی می‌تواند برابری کند؟ و اگر به خاطر نان آسمانی هزارها و دهها هزار آدم از تو پیروی کنند، بر سر کرورها کرور مخلوقاتی که نمی‌توانند از نان زمینی به خاطر نان آسمانی چشم بپوشند چه خواهد رفت؟

برای آدمی هیچ چیز فریبنده‌تر از آزادی وجدان نیست، و در عین حال هیچ چیز هم مایه‌ی رنچی بیش‌تر از آن نیست.

از دست ملالت به جان آمده‌ام، منتها نمی‌توانم بگویم چه می‌خواهم. شاید بهتر باشد فکر نکنم.

دیروز احمق بودم؛ امروز بهتر می‌دانم.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت