یکی از عادات بدی که دارم (شاید هم خوب) این است که نمیتوانم چیزی را که شروع کردهام نصف و نیمه رها کنم؛ گویی ذهنم نمیتواند پایان هر چیزی را پیشبینی کند و باید حتما تجربهاش کند. بارها به دلیل این عادت بد/خوب ضرر کرده و منفعت بردهام. ولی چیزی که الان میخواهم بگویم داستان یکی از زیانهایم است؛ داستانی داغ و تازه!
من از کتابهای اروین یالوم چیزی نخوانده بودم و تنها در یک پادکستی کتاب «درمان شوپنهاور» را شنیده بودم و چند مرور کتاب دربارهی آثارش خوانده بودم و به طور کلی نظر خاصی نسبت به یالوم نداشتم. روز آخر کاری سال ۱۳۹۹ از یکی از همکارانم کتاب «و نیچه گریه کرد» یا «همان وقتی نیچه گریست» را به امانت گرفتم تا در تعطیلات نوروزی مطالعهاش کنم که ای کاش این کار را نمیکردم! و چقدر حسادت میکنم به دوستی که همزمان با من این کتاب را شروع کرد و در میانهی آن از خیر کتاب گذشت!
من کتاب را با ترجمهی مهشید میرمعزی از انتشارات «نی» خواندم (هر چند در ابتدا مقاومت میکردم) و از ترجمه رضایت داشتم.
وقتی نیچه گریست؛ ناکام در قصهگویی
لو سالومه از دکتر برویر درخواست کمک میکند که نیچهای که با افسردگی دست به گریبان است و بارها از خودکشی صحبت کرده را مورد معالجه قرار دهد و برویر که محو زیبایی لو شده است میپذیرد. ولی نیچه نباید از دیدار لو با دکتر با خبر شود و با این بهانه و با واسطه نزد دکتر فرستاده میشود که میگرنش را درمان کند.
ملاقاتهای برویر با نیچه شروع میشود و از تمامی تکنیکهایی که آموخته است استفاده میکند ولی نتیجه نمیدهد. فروید جوان هم که به اقتضای نیاز نویسنده گهگاه در کتاب ظاهر میشود اغلب توصیههای خوبی برای استاد خود برویر دارد و چیزهایی هم از او یاد میگیرد.
برویر که در درمان نیچه خودش را ناکام مییابد حقهی جدیدی را امتحان میکند و با نیچه از افسردگیاش میگوید و از او میخواهد که در خلال درمان جسمی نیچه که توسط خودش انجام میشود نیچه نیز درمان روحی او را آغاز کند. و این درخواست، فصولی از کتاب که به شدت ایستا دنبال میشود را به همراه میآورد؛ گویی یالوم تنها با تکیه بر بعضی آرا و اندیشههای نیچه قصد دارد مباحث وجودی و فلسفه را با روانشناسی درآمیزد. آنجا که نیچه در هیبت یک پیامبر دست به موعظه میزند و رفته رفته دکتر برویر را با ضعفها و تیرگیهای زندگیاش رو به رو میکند.
زمان میگذرد و اتفاقاتی رخ میدهد و برویر و نیچه هر دو باری را از دوش یکدیگر بر میدارند و داستان به سر میرسد!
کتاب، نه فلسفه است و نه روانشناسی و نه حتی رمانی فلسفی یا روانشناسی. «وقتی نیچه گریست» تنها برای کسانی مفید است که نه فروید را میشناسند و نه نیچه را. هدف یالوم این است که با اندک واقعیاتی که در داستانش دخیل میکند سعی کند زیاد از مرز باریک میان واقعیت و تخیل عبور نکند که در این امر شکست میخورد. یالوم میخواهد با دستمایه قرار دادن سلسله ملاقاتهایی که بین نیچه و دکتر برویر (دو فردی که در واقعیت هیچگاه یکدیگر را ملاقات نکردند) شکل میگیرد و با استفاده از این اتفاق ساختگی و خیالی مفاهیم واقعی بیافریند که به نظرم هیچ نقطهای از کتاب، مفاهیم از اوهام جدا نشده و در حد یک فانتزی درست اجرانشده باقی میماند.
جملاتی از وقتی نیچه گریست
البته با عنایت به بیت عیب می جمله گفتی هنرش نیز بگو از حافظ باید به نکات مثبتی هم اشاره کنم. این کتاب جملات تکهتکهی خوبی داشت که برای دوستان اینستاگرامی خوراک بسیار خوبی را فراهم میکند. که چندتا از جملاتی که انتخاب کردهام را اینجا مینویسم:
زناشویی با تمام پیامدهایش از احساس مالکیت تا حسادت، روح را تبدیل به برده میکند.
امیدواری بدترین بدهاست، زیرا رنج انسانها را تمدید میکند.
معلم گاهی اوقات باید سختگیر باشد؛ انسانها به تعالیم سخت نیاز دارند. زیرا زندگی و حتی مرگ سخت است.
جستوجو به دنبال واقعیت خود، تقدس دارد. کدام رفتار مقدستر از پژوهش در مورد خود است؟
سوءظن تنها راه به سوی واقعیت است.
مردن مشکل است. من همیشه حس کردهام که امتیاز مردن این است که دیگر مجبور نیستی بمیری.
مرگ به ما مربوط نمیشود، زیرا تا زمانی که ما وجود داریم، مرگی وجود ندارد و وقتی مرگ میآید، ما وجود نداریم.
انگیزههای خود را به طور کامل تشریح کنید؛ به این نتیجه خواهید رسید که هرگز، هیچکس کاری را کاملا به خاطر دیگری انجام نمیدهد.
از زمان کودکی، زندگی را مانند جرقههایی در دو خلأ تصور کردم. تاریکی قبل از تولد و تاریکی پس از مرگ