همهی ما آدمهای زیادی را دیدهایم که با یافتن و یا ساختن فرصت توانستهاند تغییرات قابل توجهی را در زندگی خود ایجاد کنند. انسانهایی که قادر به تغییر شرایط موجود بودند؛ شرایط موجود یعنی تمامی پارامترها و قوانینی که بر زندگی ما سایه افکنده است و به نوعی سکاندار مسیر هر یک از ما است و تغییر آن ابدا کار آسانی نیست. از عادتهای کوچک بگوییم؛ به راحتی میتوان عادت ورزش نکردن را تغییر دهیم و هر روز برای دویدن صبحگاهی از خواب بیدار شویم؟ اگر توانستیم چقدر میتوانیم این روند را ادامه دهیم؟ عادت سیگار کشیدن را چطور؟ میتوانیم به راحتی آن را کنار بگذاریم؟ شاید در نگاه اول انجام این دو مورد چندان کوچک هم تلقی نشوند اما در مقایسه با تغییر در جزئيات اخلاقی و رفتاری ما که مجموعهای از آنها نهایتا هویت ما را میسازند بدون شک کوچکتر به حساب میآیند. چقدر میتوانیم موفق باشیم اگر روزی تصمیم بگیریم که راجع به آدمها فقط جلوی خودشان حرف بزنیم؟ به راحتی همهچیز و همه کس را به خاطر دلایل و شرایطش تمسخر و قضاوت نکنیم. میتوانیم؟ به بعد دیگر بیاییم، چقدر توان تغییر شرایط زندگی و خانوادگی خود را داریم؟ تا کجا مماشات میکنیم؟ چه زمانی طغیان میکنیم؟ از فردیت و اختیار خود چه اندازه طلب میکنیم؟ چه در خانه، چه در محیط مدرسه، دانشگاه، کار و چه در جامعهای بزرگتر.
تصمیم گرفتم بعد از مدتها ستون برخوردهای این وبلاگ که قرار بود به نوشتن دربارهی فیلمهایی که میبینم و کتابهایی که میخوانم اختصاص یابد، را بهروزرسانی کنم؛ نه اینکه از آخرین مطلب این دسته یعنی «جملاتی از صادق هدایت» تا کنون کتابی نخوانده و یا فیلمی ندیده باشم! بلکه حقیقتا تنبلی کردم و زمانی که برای وبلاگنویسی کنار گذاشته بودم را صرف خواندن مقالات و نوشتن راجع به چیزهای دیگر کردم. امروز هم تصمیم از پیش تعیینشدهای نداشتم تا آن که فیلم «قوی سیاه» را تماشا کردم و راهی جز حرف زدن در مورد آن به ذهنم نرسید. فیلمی که آشکارا مفاهیمی چون هویت و اختیار را به چالش میکشد.
قوی سیاه؛ هنر در خدمت هنر
قوی سیاه با نام انگلیسی “Black Swan” ساختهی دارن آرونوفسکی و محصول سال ۲۰۱۰ میلادی است؛ فیلمی با نقشآفرینی ناتالی پورتمن و وینست کسل که بدون شک از بهترین آثار آرنوفسکی است که تا به الان دیدهام. حتی شاید بتوانم بگویم بهترین آن. «مرثیهای برای یک رویا» و «مادر» که آخرین ساختهی اوست درخشان و خیرهکنندهاند ولی قوی سیاه حال و هوای دیگری دارد. در این فیلم سراسر هنر در خدمت هنر است. از رقص باله تا موسیقی، از موسیقی تا قصهگویی بینقص آن، از چهرهپردازی تا کارگردانی و موارد دیگر این فیلم را به اثری تماما هنری تبدیل کرده است. از طرفی وقتی که عناصر هنری با ژانر روانشناختی اثر آمیخته میشوند لذت دیدن آن را مضاعف میکند.
خودخوریهای بیوقفه یک کمالگرا
قبلترها در همین بلاگ دربارهی کمالگرایی و آثار سوء و مخربی که میتواند نوع افراطی آن به وجود بیاورد نوشته بودم. در قوی سیاه به طور عینی و به معنای واقعی آن با یک «کمالگرا» رو به رو خواهیم شد. نینا (با بازی پورتمن) رقاص بالهای است که تمام بیست و هشت سال زندگی او را باله پر کرده است و برای رسیدن به نمایش بزرگ شهر خیالبافی میکند و البته از تلاش بیوقفه هم دست بر نمیدارد ولی آنطور که باید به خودش ایمان ندارد و از کمبود اعتماد به نفس در جایجای فیلم احساس ناراحتی (شاید هم شرمساری) میکند. احساسی که از فشارها و محدودیتهایی که مادرش برای او ایجاد کرده است ناشی میشود. احساسات نینا در تمام عمر سرکوب شده و از این رو صاحب عواطفی شکننده است. هویت او در هویتی تلقینی که مادرش به او داده است غرق شده و تقریبا هیچ اختیاری از خود ندارد؛ حتی اختیار در خوردن و یا نخوردن یک کیک!
ولی طغیان که از پس هر محدودیتی گزارهای حتمی است آرام آرام راه خود را پیدا خواهد کرد؛ نینا پاکی و معصومیت دنیای کودکانهاش را از سر میگذراند و به سرزمین ناپاک بزرگسالان قدم میگذارد. دنیایی که ساکنانش برای رسیدن به اهدافشان ممکن است دست به هر کاری بزنند. قوی سیاه به مانند دیگر کار این کارگردان یعنی «مادر» فیلمی نمادین به حساب میآید و قابلیت تاویلپذیری بالایی دارد. در نگاهی کلیتر می توان این اثر را نمایانگر تولد تا مرگ یک انسان تلقی کرد. رسیدن به نمایش «قوی دریاچه» اهداف و آمال انسانها و کارهایی که برای رسیدن به آنها انجام میگیرد اعمال انسانی باشد.
قوی سیاه؛ شاید برای همه ما اتفاق بیفتد
قوی سیاه مجموعهای از عناصر روانشناختی و یک درام اصیل است که سرگذشت یک «مسخ» را نشان میدهد. یک روایت تکنفره از مرثیهای برای یک رویا؛ جایی که قهرمان اثر برای رسیدن به آرزوها به ورطهی نابودی میافتد. در بعدی دیگر قوی سیاه میتواند روایت انسانی باشد که در بین سنت و مدرنیته اسیر شده است؛ بزرگ شدن در خانهای که هیچ کدام از اتاقهایش قفل ندارد و برای حریم شخصی نینا هیچ تعریفی ارائه نشده است و مادری سنتی که سعی دارد با ایجاد محدودیت تا هر سن و هر جایی که شده از فرزند خود مراقبت کرده و از دنیای بیرون و آدمهای آن در ذهن و قلب فرزند خود جز ناپاکی و فساد چیزی نسازد و با بایدها و نبایدها تحت فشارش بگذراند و از طرف دیگر با مدرنیتهای رو به رو شود که تقریبا بدون هیچ باوری منکر تمامی مرزهای اخلاقی شده و انجام هر عملی را برای رسیدن به مطلوب صلاح میداند؛ به مقابله با باورها و اعتقادهای قدیمی خود دعوت شود و از نابودی تکتک آنها ابایی نداشته باشد. چنانچه در جایی از فیلم توماس (با بازی کسل) که همزمان گزینشگر، مربی و کارگردان نمایش بزرگ شهر است به نینا میگوید که بزرگترین کسی که مانع پیشرفت اوست خودش است و باید از شر خودش خلاص شود تا آزادی را تجربه کند. نینا همان قوی سپیدی است که رفته رفته به قوی سیاه بدل میشود؛ طی مسیر میکند و برای بهترین بودن، بدترین میشود. البته این بدترین شدن ابدا برای مخاطب ملموس نیست. در حین فیلم تا حدی مبهوت جادوی آرنوفسکی و چایکوفسکی میشویم که زمانی برای تفکر نداریم، تنها تماشا میکنیم و لذت میبریم و پس از تمام شدن فیلم ضربهی اصلی وارد میشود، و به فکر فرو میرویم.
«قوی سیاه» تنها روایتگر است، نه توصیهای در دل خود دارد و نه بهطور شفاف از هر یک از دو نقطه (سفید و سیاه) حمایتی انجام میدهد. فقط به نظاره مینشیند و روایت میکند و دست بیننده را برای هر تصمیم باز میگذارد.