«هر لحظه رو زندگی کن.»
جملهای که بعد از تموم شدن فیلم My dinner with andre مدام تو سرم تکرار میشد؛ فیلمی که به نظرم برای عدهی زیادی از آدمها میتونه بدون هیجان و حوصلهسربر ارزیابی بشه، فیلمی که تنها ۲ بازیگر اصلی داره و تقریبا تمام برداشتها در یک رستوران و سر یک میز بین همین دو نفر انجام شده؛ بدون موسیقی متن در طول فیلم (به جز دقایق منتهی به تیتراژ پایانی)، بدون صحنهپردازی خاص، بدون هرگونه حقههای تصویری ولی تکاندهنده با دیالوگهایی تفکربرانگیز.
If you are just operating by habits then you are not living
داستان این فیلم فلسفی دربارهی زندگی کردن بهشکل یک انسان به صورت واقعیه و ماجرا از جایی شروع میشه که والاس شاون که راوی فیلم هم هست به توصیه یکی از دوستانش قراره با آشنایی قدیمی (آندره گرگوری) شام بخوره که مدتهاست اون رو ندیده و ازش بیخبره و اون طور که معلومه اون آشنای قدیمی در طول این مدت خیلی تغییر کرده و بهکل تبدیل به آدم دیگهای شده. آندره برای رسیدن به معنای زندگی کارهای عجیب و غریبی کرده، سفرهای زیادی داشته و آدمهای مختلفی رو دیده.
نکتهی مهمی که این فیلم برای من داشت و به من اجازه میده که این رو به دوستانی که به مفاهیم وجودی انسان علاقهمند هستن پیشنهاد کنم اشارهی پیوستهی آندره به «شکستن زنجیرهی عادت» بود. این که باید به خودمون بیایم و از این رباتهایی که بهشون تبدیل شدیم فاصله بگیریم و سعی کنیم بهتر و دقیقتر به اطرافمون نگاه کنیم و هر لحظه رو زندگی کنیم و به این نکته برسیم که خارج از چرخهی عادتها و رفتارهای مکانیکی ماست که زندگی معنای واقعی خودش رو پیدا میکنه. این که وقتی به یه خیابون نگاه میکنیم فقط چندتا ساختمون و درخت نبینیم؛ جدولی رو ببینیم که وقتی سنمون کمتر بود و تو کوچه فوتبال بازی میکردیم روش مینشستیم، تیر چراغبرقی رو ببینیم که تو همون عالم بچگی وقتی سعی میکردیم همه رو دریبل بزنیم باهاش برخورد میکردیم، مغازهی لباسفروشیای رو ببینیم که با اولین پولی که خودمون از کار کردن به دست آوردیم، ازش یه پیراهن طوسی خریدیم.
فیلم My dinner with andre برای من این نکته رو پررنگ کرد که به دیدن و دوباره دیدن همه چیز عادت نکنیم، فرصت هیجانزده شدن رو از خودمون نگیریم، فرصت فکر نکردن و استدلال نکردن و گذرا از گوشهای عبور کردن. یادمه چند ماه پیش کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی حمیدرضا صدر رو میخوندم و یکی از عجیبترین توصیفاتی که تو این کتاب دیدم جایی بود که بیماری دکتر صدر محرز شده بود و برای انجام آزمایشهایی به یک بیمارستان/ آزمایشگاه رفته بود و وقتی که از شیشه اون ساختمون به بیرون نگاهی انداخت به شدت دلتنگ زندگی عادی شد؛ زندگی به دور از بیماری. و اون وقت بود که با دقت تمامی اتفاقهای خیابون رو رصد کرده بود: مردی که پشت ماشینش نشسته بود و بوق میزد، کسی که با گوشیش صحبت میکرد، پسری که نون دستش بود و …
دکتر صدر تمام اون لحظات رو داشت زندگی میکرد با توجه به جزئیترین جزئیات.