برتولت برشت یکی از نویسندگان و اندیشمندانیست که در آشنایی اولیه من با ادبیات غرب نقش پررنگی داشته است؛ «زندگی گالیله» و «ترس و نکبت رایش سوم» از نمایشنامههاییست که سالها پیش ارتباط زیادی با آنها گرفته بودم و مروری هم بر آنها نوشتم. امروز قصد دارم به بهانهی بهروزرسانی ستون برخوردها، سراغ گونهای کمتر مورد توجهقرارگرفته از فعالیتهای برتولت برشت بروم و از کتاب «من، برتولت برشت» اشعاری از او را به امانت بگیرم؛ آثاری که تحت تاثیر مبارزهاش با نازیها در زمان جنگ جهانی دوم و البته تمایل و توجهش به آرمانهای سوسیالیستی نوشته شده است:
به راستی که در دورانی تیره به سر میبرم.
سخن از سر صفا گفتن، نابخردی مینماید
پیشانی صاف، نشان بیحسیست.
آنکه میخندد
خبر هولناک را هنوز نشنیده است.
این چه دورانی است که سخن گفتن از درختان،
بیش و کم جنایتیست؟
چرا که سخن گفتنی چنین، دم فرو بستن در برابر جنایات بیشمار است.
آنکه آرام در خیابان راه میسپرد،
برای دوستانش که در نیازند، دیگر دستیافتنی نیست.
از شعر «دوران تیره»
آن که تسلیم نشد، نابود شده است و آن که نابود نشد خود را تسلیم کرده بود
از شعر «به خاطر آن کس که برای صلح مبارزه میکرد»
آن چه را که همیشه گفتهای، دیگر باز مگو
اندیشهات را اگر در دیگری یافتی، انکار کن!
آنکه امضایی نداده، آنکه عکسی نینداخته، آنکه همراهی نکرده، آنکه لب به سخن نگشوده
چگونه ممکن است گرفتار آید؟
رد پا را پاک کن!
زمانی که مرگ، ندایت میدهد
چنان کن که سنگ قبری در کار نباشد تا
با خطی خوانا تو را نشان دهد،
و سال مرگ را، مرگی که تو را میرباید،
و فاش سازد که در کجا خفتهای.
از شعر «رد پا را پاک کن!»
زمانی که دیده فرو بست، به دل خاکش سپردند.
پس از او، باز گلها میرویند و مرغان میخوانند.
او، آن لاشه، بر خاک، هیچ سنگینی نکرد.
چه اندازه درد میبایست،
تا او چنین سبک شود؟
شعر «مادرم»
دیر زمانی پیش از آن که
به نفت و آهن و آمونیاک دست یابیم
هر سال
در زمانی معین، درختان سبز میشدند.
همه به یاد میآوریم
روزهای بلندتر شده، آسمان روشنتر و دگرگونی هوا را
که نوید بهار میدادند.
و نیز در کتابها میخوانیم
که در این فصل فرخنده سال،
دیریست که دیگر
در شهرهای ما
دستههای پرندگان مهاجر دیده نشده است.
باز، مردمی که در قطارها نشستهاند، زودتر از دیگران
فرا رسیدن بهار را در مییابند.
دشتهای هموار، به همان آشکاری قدیم، بهار را نشان میدهند.
از فراسوی بلندیهای بلند چنین به چشم میآید که طوفانی در گذر است
که فقط آنتنهای ما را لمس میکند.
شعر «بهار»
به کجا کوچ میکنید؟ بی شک آنجا که بدان میکوچید
بدتر خواهد بود.
و آنجا که از آن کوچ میکنید
بهتر بوده است.
از چه میگریزید؟ از بند فقر، رها نخواهید شد.
هیچکس، راه بر رفتن شما نمیبندد. در اینجا، جایتان خالی نخواهد ماند.
و آنجا که میروید، هیچکس به پیشبازتان نخواهد آمد.
شما از پایین میترسید
اما هنوز در پایین نیستید. و در خواهید یافت که، از پایین، پایینتر هم هست
اگر گمان میبرید که پایین هستید.
نمیتوانید از رفتن بگذرید؟
نمیتوانید بازگردید؟
شما میگریزید، اما
به کجا میگریزید؟ از بند فقر
رها نخواهید شد.
پس بایستید، به پیرامون خویش بنگرید.
اگر در مییافتید که به کجا میروید، بیشک از رفتن میگذشتید
اگر میدانستید،
برایتان چهها در سر دارند،
بیشک به پیرامون خویش مینگریستید.
بدانید که میتوانید بهروزی را به چنگ آورید.
از شعر «به کجا کوچ میکنید»