میدانی! در جهانی چنین بیبنیاد، نباید شادی را رها کرد و دل به زوال سپرد.
به نظر شما زندگیای که گذراندهاید ارزش زیستن را داشته است؟ به قول نیچه اگر از شما بخواهند تمامی لحظات زندگیتان را خط به خط و مو به مو مجددا زندگی کنید پاسختان به آن چه خواهد بود؟ حاضر به زندگی مجدد لحظههای سپریشده هستید؟ شاید بله و شاید هم خیر؛ باری، امروز قرار نیست از ایدهی «بازگشت جاودانه» نیچه صحبت کنم و ترجیح میدهم از طرح و تئوری عبور کنم و کمی از زندگی انجامشده، زندگی حال و زندگی پیشِ رو از جنبهی «عمل» نگاه کنم؛ بنابراین به سوال اول بازگردیم:
به نظر شما ارزشش را داشته؟
تمامی سختیها، تلخیها و رنجهایی که تجربهشان کردهایم، سرافکندگیها، شرمندگیها و حقارتها، تمامی شادیها، شیرینیها و لحظات خوبی که داشتهایم، کتابهایی که خواندهایم، فیلمهایی که دیدهایم، سفرهایی که کردهایم، دستاوردها و موفقیتهای تحصیلی و شغلی، خوشحال کردن افراد مهم زندگیمان، همه و همه ارزش متولد شدنمان را داشته است؟
من این سوال را شاید بارها و بارها از خودم پرسیدهام؛ با این که اگر متوسط طول عمر (Life Expectancy) در ایران را تقریبا ۷۳ سال در نظر بگیریم، و با فرض پیش نیامدن پیشامدهای عجیب! شاید هنوز به نصف عمرم هم نرسیدهام و این زندگی نزدیک به سیسالی که گذراندهام ممکن است همچنان غافلگیریهای تلخ و شیرین زیادی در آستیناش داشته باشد؛ البته که دارد. باید واقعبین بود. اگر قرار باشد ۷۰ سال زندگی کنم، مرگهای زیادی از افرادی که به آنها اهمیت میدهم را خواهم دید، سختیهایی را تجربه خواهم کرد، به بیماریهایی دچار خواهم شد، دردهایی خواهم کشید، ملال و بیحوصلگی بیشماری را تحمل خواهم کرد، طعم شکستهای بسیاری را خواهم چشید و در آن طرف، شاید تولد کسانی را ببینم که به آنها اهمیت خواهم داد، سفرهایی خواهم رفت، کتابهای زیادی خواهم خواند و طعم موفقیتهایی را احتمالا خواهم چشید و لحظاتی خواهم داشت که بتوانم فارغ از همه چیز «شاد» باشم.
شاد باشم؟ و این نقطهای است که قرار است به شاخهی اصلی این یادداشت برسیم و کمی روی «شادی و فلسفه شادی» توقف کنیم. قبل از هر چیزی بهتر است به سوالی که در ابتدای این یادداشت مطرح کردم، جواب بدهم و نظر شخصیام را دربارهی آن سوال شفاف کنم.
شادی چیست؟
ملاک من برای آن که بدانم زندگیام ارزش زیستن داشته/ دارد/ یا خواهد داشت، نسبت «حضور شادی» در زندگیام است؛ و البته «شادی» هم با «لذت» بسیار متفاوت است و هم با «رنج نکشیدن» منافات دارد.
برای مثال، شاید گاهی پیش آمده باشد که از درام بسیار تلخ و نفسگیری که دیدهام درسهای فراوانی گرفته باشم و این یادگیری من را شاد کرده باشد. شاید مایع تلخی را برای پیشگیری از سرماخوردگی نوشیده باشم و این جلوگیری و عدمابتلا نهایتا من را شاد کرده باشد.
پس بهتر است قبل از هرگونه سوءتعبیری، برداشتم از مفهوم «شادی» و «شاد بودن» را شفاف کنم. از نظر من «شاد بودن» الزاما «خندهرو بودن» و «خوشحال بودن» نیست. آدمهایی که اخم بر صورت دارند حتما و قطعا ناشاد و افسرده نیستند. شادی به نظر من مجموعهای از کنشها، جریانها و اتفاقهای ریز و درشتی است که در چارچوب ارزشهای هر کدام از ما معنادار میشود. پس همانقدر که میتواند درونی و حالتی ذهنی باشد میتواند حسی نیز باشد. بنابراین، بهنظرم تعریف جامع و مانعی برای شادی نمیشود ارائه داد؛ ولی همانقدر که رسیدن به تعریفی از آن دشوار است، توانایی ردیابی آن در وجودمان آسان است.
شادی و معنای زندگی
به راستی شادی کجاست؟ شادی با آگاهی به دست میآید یا با عدم آگاهی؟ اگر در زندگیمان معنایی داشته باشیم میتوان گفت که الزاما شاد هستیم؟ اگر هدف و مقصدی داشته باشیم؟ چند ماه پیش مطلبی با عنوان کوتاهشدهی strange questions در وبسایت مارک منسون میخواندم. مطلبی که سوالهایی بنیادی مانند معنای زندگی چیست؟ میخواهم با زندگیام چه کار کنم؟ علاقه و شوری که محرک من باشد کجاست؟ را به تکههای کوچکشدهتر و سادهتری بیان میکند.
منسون ایراد این سوالات را که نهایتا تمام آنها در مفهوم «معنای زندگی» خلاصه میشود در خود سوالات میداند و اعتقاد دارد که الزاما هر دقیقه از عمرمان نباید منظم و برنامهریزی شده باشد تا فرضا اگر روزی دست روی دست گذاشتیم و فقط استراحت کردیم از خودمان ناراضی باشیم. (قبلا در مطلبی با عنوان «قرار نیست همیشه Productive باشیم» راجع به این موضوع صحبت کردهام) و سوال معنای زندگیام چیست؟ و باید با زندگیام چه کار کنم؟ را معادل با سوالاتی همچون «زمانم را چگونه میتوانم سپری کنم که مهم باشد» قرار میدهد و سوالات پیچیده را به ۷ سوال کلی تقسیم میکند. ۷ سوال ساده و البته عجیب که اینجا به ۳ مورد از آن که بیشتر به بحث من ربط دارد اشاره میکنم و برای خواندن کامل یادداشت میتوانید به مطلب اصلی مراجعه کنید.
- چه چیزی را حاضری فدا کنی برای رسیدن به اهدافت؟
- چه چیزی باعث میشه خوردن را فراموش کنی؟
- چطور میتوانی دنیا را نجات بدی؟
تمام حرف منسون ارزیابی مجدد اولویتهاست؛ و به نظر او با نگاهی مجدد به بحث اولویتها میتوان معنادارتر زندگی کرد؛ و از نظر منسون معنا داشتن در قرینگی شاد بودن قرار میگیرد. دیدید؟ بهنظر میرسد طرحی که منسون ارائه میدهد شاد بودن یا نبودن را بیش از آنکه حاصل محیط ببیند به زندگی شخصی هر فرد و نوع نگاه او به زندگی تعبیر میکند که از نظر من هم چندان بیراه نیست.
شادی و فلسفه
سوال این است که چگونه میتوان شاد بود؟ اسلام به ما میگوید که بشر را در رنج آفریدیم (آیه ۴ سوره بلد) و مسیحیت دنیا را دریایی از اشک تعریف میکند. فیلسوفان بسیاری دیدگاهی کاملا بدبینانه به دنیا و روند آن داشتهاند. روندی که شادی در اکثر ابعاد آن تعریفناپذیر است؛ برای مثال آرتور شوپنهاور هنگامی که مجاب شد کتاب «در باب حکمت زندگی» را بنویسد، در پاورقی کتاب بیان کرد که هیچ سعادتی وجود ندارد، نباید خودمان را گول بزنیم و فقط این کتاب را برای مردمانی عادی نوشته است!
کلا میانهام با «فردگرایی» چندان خوب نیست، ایدهها را به افراد ترجیح میدهم و سعی میکنم بیشتر «مفهومگرا» باشم تا «فردگرا» و اگر بنا شد در زندگیام قهرمانی داشته باشم قهرمانهایم از جنس ایدهها و مفاهیم باشند؛ چون به نظرم هر فردی در نهایت به مفهومی خدمت کرده است و شهرت/محبوبیت احتمالیاش را مدیون همان مفهوم است. ولی مانند همیشه استثناهایی وجود دارد! داریوش شایگان برای من یکی از همان استثناهاست. خیام را با او شناختم، فلسفه اپیکور را با او شناختم، خندیدن در منتهای دغدغهمندی را با او شناختم، رواقیون را با او شناختم و از طریق اندیشههای او بود که با یادداشتهای لائو دوز آشنا شدم. ملال را با او شناختم و هیچ بر هیچ بودن این دنیا را با سخنرانیها، مصاحبهها و آثار او درک کردم. شایگان همیشه شاد بود و همیشه هم به شاد بودن توصیه میکرد. یکی از درسهای او که در حافظهام مانده، این است که سعی کنیم به خودمان دروغ نگوییم. من هم به خودم دروغ نمیگویم. بهنظرم خیلی از ما مدتیست که شاد نیستیم و باید مرور مجددی بر اولویتهایمان داشته باشیم؛ و در آخر این یادداشت را با توصیهای از او به پایان میرسانم:
مهمترین مسئله زندگی این است که انسان به خودش دروغ نگوید! تاریخ نشان میدهد که انسان همیشه به خودش دروغ میگوید و به توهم پناه میبرد. خوب است که انسان روزی نقابها را از صورت خودش بر دارد و خودش را مستقیم ببیند و بداند که چیست و کیست! شاید مهمترین مسئله زندگی همین باشد به این معنی که انسان به چیزی که نیست تظاهر نکند.