انسان‌های بی‌رویا، رویاهای بی‌صاحب: مروری بر کتاب یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ

به بهانه‌ی خواندن کتاب یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ دلم می‌خواست یادداشتی بنویسم ولی از طرفی نمی‌خواستم آن را در دسته‌ی برخوردهای این بلاگ که جایی‌ست که از کتاب‌هایی که خوانده و فیلم‌هایی که دیده‌ام صحبت می‌کنم، بگذارم. دلیلم هم مشخص بود: حرف‌هایی داشتم که نمی‌خواستم تنها به معرفی کتاب محدود شوند.

احساس می‌کنم هر چه جلوتر می‌رویم واژه‌هایی مانند آمال، آرزو و رویا معنای واقعی خود را بیشتر از دست می‌دهند؛ البته خوب می‌دانم که خواسته‌هایی که زیرعنوان این کلمات بیان می‌شوند غالبا غیرقابل‌ دسترس‌اند و دست‌یابی به آن‌ها شاید بسیار دور باشد ولی بیایید تعارف را کنار بگذاریم: همه‌ی ما احتمال بسیار بسیار کمی می‌دهیم که در آینده‌ای بسیار بسیار دور روزی یکی از آرزوهایمان برآورده شود. ولی چندی‌ست احساس می‌کنم که «آرزو داشتن» و «رویا ساختن» در بین افرادی که می‌بینم، افرادی که یادداشت‌هایشان را می‌خوانم و حتی افرادی که از افراد دیگر شرح‌حالشان را می‌شنوم، کم‌رنگ شده است.

به‌درستی نمی‌دانم دلیلش چیست، انگار محکوم شده‌ایم که تنها به زمان حال فکر کنیم. به الان، به همین لحظه. و رویاها متعلق به آینده‌اند. نمی‌دانم سرعت بی‌امان مناسبات جهان امروز علت اصلی این دور شدن از رویاهاست و یا ریشه در عوامل اقتصادی و معیشتی دارد که به آدم‌ها اجازه نمی‌دهد به جز حالشان به چیز دیگری فکر کنند و یا سلسله‌ای از عوامل به این اتفاق منجر شده است زیرا که معمولا پدیده‌هایی این چنینی تک‌ریشه‌ای نیستند و ماحصل اتفاق‌های مختلف‌اند. شاید هم من به کل اشتباه قضاوت کرده‌ام و خیلی هم اهداف بلندمدت رویاگون برای خودمان داریم!

البته این یادداشت به دفاع از «رویاپردازی صرف» و اسیر «خیال‌پردازی» شدن تعبیر نشود؛ چنان‌چه خودم در مطلب « آشنایی با پدیده‌ی Day Dreaming» از مضرات آن نوشته‌ام. ولی به‌نظرم رویا داشتن و به یک «خوبِ بعید» چشم دوختن، یکی از معدود ویژگی‌های دوران کودکی است که با انسان بالغ همراه می‌ماند. همان دوره که سراسر کشف و شهود بود و تجربیاتی پیش رویمان بود از جنس بی‌نهایت. تکرار و ملال راهی به ذهنمان نداشت و همه‌چیز برایمان تازه و مورد توجه بود. شاخص‌هایی که امروز برایمان شاید چندان معنادار نباشد، شاید دیگر کم‌تر تعجب کنیم و کم‌تر شگفت‌زده شویم. و این اتفاقی‌ست که در کتاب یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ شاهد آن هستیم؛ و انسان‌هایی را می‌بینیم که تنها به زمان حال تعلق دارند.

معرفی کتاب یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ

چه لذتی بردم از خواندن این کتاب! و یک روزه این کتاب ۱۷۴ صفحه‌ای را که نشر نو با ترجمه‌ی رضا فرخ‌فال منتشر کرده، خواندم. در خانه، مترو و محل کار از آن غافل نشدم و لذت بردم. به نظرم ایوان دنیسوویچ یا همان شوخوف را همه‌ی ما تا حدودی درک می‌کنیم. انسانی که هیچ امیدی به آزادی و تعلق به جایی به غیر از زندان ندارد ولی هم‌چنان می‌داند که باید ادامه دهد. می‌داند که باید با دیگر زندانی‌ها همدل باشد، مهربانی کند، کمک کند و البته نهایتا مورد یاری هم قرار بگیرد و حتی شاید گاهی برای کارهای همدلانه‌اش چرتکه هم بیندازد!

سولژنیتسین، برنده‌ی نوبل ادبیات و نویسنده‌ی کتاب از آن‌جایی که خودش ۸ سال آزگار در زمان استالین طعم تلخ گولاک (اردوگاه کار اجباری) را چشید به خوبی از پس قصه‌پردازی کتاب یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ بر آمده است و توانسته انسان‌هایی را خلق کند که هیچ تعلقاتی به دنیای بیرون زندان ندارند و به بلندترین آینده‌ای که فکر می‌کنند وعده‌ی غذایی بعدی‌ست: انسان‌هایی بی‌رویا.

چنان‌چه از اسم کتاب هم پیداست قرار است داستان یک روز از زندگی ملالت‌بار ایوان دنیسوویچ را بخوانیم؛ روزی که اتفاقا زیاد هم به او بد نمی‌گذرد و حتی غذای اضافه هم نصیبش می‌شود ولی تکرار این روزها وحشتناک است. چندین سال از محکومیت او گذشته است و ۳۰۰۰ و اندی روز دیگر از آن مانده است!

روزهایی که بدون هیچ چشم‌اندازی می‌گذرند، روزهایی بدون اتفاق، خالی از رویا و شاید خالی از معنا. دیروز شبیه به امروز، امروز شبیه به فردا و همین روند تا وقتی که بعد از چندین دهه حبس اجازه دهند از آن‌جا خارج شوی.

در آخر پیشنهاد می‌کنم که حتما این کتاب را مطالعه کنید و چند جمله که حین مطالعه یادداشت کرده بودم را این‌جا می‌نویسم تا شاید در انتخاب یا عدم انتخاب این کتاب برای مطالعه تاثیرگذار باشد:

جملاتی از کتاب یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ

هنرمند اصیل برای خوشایند خودکامه‌ها ارزش کارش را پایین نمی‌آورد.

اما هیچ وقت کسی سروقت او نمی‌آمد، و هر روز که می‌گذشت او کمتر و کمتر به یاد خانه و آبادی زادگاهش می‌افتاد. اینجا از سفیده‌ی صبح تا تاریک شدن پا به زمین می‌کوفت و دیگر وقتی برای خیالاتی شدن و در رویا فرو رفتن نداشت.

سال‌ها زندگی در زندان‌ها و اردوگاه‌ها به ایوان دنیسوویچ آموخته بود که در فکر فردای خود نباشد. فکر سال بعد را نکند، نگران حال و روز خانواده‌ی خود نباشد. مقامات بالا فکر همه چیز را می‌کردند. این‌طور آدم راحت‌تر بود. زمستان به دنبال زمستان و تابستان در پی زمستان می‌آمد و او هنوز سال‌ها می‌باید در زندان بماند…

وقتی سرت گرم کاری بود زمان چه زود می‌گذشت. گذر زمان در اردوگاه همیشه آدم را به شگفتی می‌انداخت. چشم به هم می‌زدی روزها پشت سر هم گذشته بودند، اما سال‌ها چه دیر می‌گذشت و زمان رهایی انگار که هرگز فرا نمی‌رسید.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت