باید بپذیریم که ندانستههای ما در هر حوزهای حتی حوزه تخصصیمان بیشتر از آموختهها و دانستههایمان است. هیچ شکی ندارم که حداقل در مورد خودم این گزاره حتمیست. به نظرم این اصل اول یادگیریست و ابدا هم قصدم نشان دادن فروتنی، تواضع و مفاهیم اینچنینی نیست بلکه هدفم تنها گفتن واقعیتی در مورد خودم است. همان واقعیتی که اگر طیف وسیعی از یک جامعه به آن نزدیک شوند، کنجکاوی، عطش به دانستن و آگاهی که همان کلید مطالبهگری اجتماعیست رشد صعودی خواهد داشت و در نتیجه، ایجاد یک اجتماع پویا در آيندهای بلندمدت چندان دور از ذهن نخواهد بود.
اگر درگیر دانستههایمان باشیم و برای مدت زیادی به آنها دل ببندیم چه بخواهیم و چه نخواهیم دچار تعصب خواهیم شد؛ تعصبی که چشم و گوشمان را نسبت به حرفهای تازه میبندد و تنها به باورهای قبلی خود چنگ میزند. همیشه سعی کردم که درگیر دانستههایم نمانم و از راههای مختلفی خودم را به چالش کشیده و همواره میکشم. از یادگیری مهارتهای جدید گرفته تا به نقد کشیدن باورهای قبلی تا اگر حرف جدیدی نداشتند، کمرنگ و کمرنگتر شود.
سواد پادکستی بینش تولید نمیکند!
شخصا در اوقات فراغتم برنامه منظمی برای گوش دادن به پادکستهای مختلف دارم و داغترین و جدیدترین پادکستهایی که بهتازگی دنبال میکنم Huberman Lab و The Habit Coach است و خیلیهای دیگری را از اعضای خانواده تا دوست و همکار میشناسم که گوش کردن پادکست برایشان امری همیشگی است ولی اخیرا با پدیدهای عجیب رو به رو شدم: این که گوش کردن مداوم به پادکستّهای مختلف باعث به وجود آمدن« سواد پادکستی» شده و عدهای با آن خواسته یا ناخواسته پز اطلاعاتشان را میدهند! و برای سند و مدرک به پادکست مذکور ارجاعمان میدهند، به این شکل که اگر میشد sitationهایی که به صورت شفاهی به پادکستهای مختلف داده شده را اندازهگیری کرد شاید با IF (Impact Factor) مشابه با مقالات نشریه Nature رو به رو میشدیم! وا عجبا و واحسرتا.
اولا ذکر این نکته را الزامی میدانم که خودم به عنوان تازهکاری در زمینهی درست کردن پادکست، زمانی که میخواهم کتابی که خواندهام را معرفی میکنم با برداشتی کاملا شخصی که برگرفته از خلق و خو، شخصیت و باورهای شخصی من است و نکاتی که با ذهنیات و درونیاتم منطبق است یادداشتهایی از متن کتاب استخراج میکنم و آنها را ارائه میدهم؛ همانهایی که به نظرم میتواند برای خیلیها مفید باشد و نه الزاما صحیح و قابل تایید. (از نظر دیگران)
مثلا من سانتیاگو را در کتاب «پیرمرد و دریا» همینگوی به مثابهی یک قهرمان میدانم که هر روز و هر ساعت در حال جنگیدن با طبیعت است، شاید از نظر کسی دیگر پیرمرد نماد بیچارگی و بدبختی و شکستخوردگی باشد.
برسیم به نکتهی دوم؛ به نظرم هدف هر پادکستی معرفی جزئی پدیدهای به مخاطبان خودش است و ابدا قابل ارجاع و قابل استناد نیست. دلیلاش هم تقریبا شفاف است که مرجع بسیاری از پادکستها، ویکیپدیا و یا امثالهم است. بنابراین بهتر است بپذیریم که گوش کردن به پادکست الزاما بینش تولید نمیکند و صرفا میتواند تلنگری باشد برای آنکه با کلیت موضوعی آشنا شویم و در صورت تمایل و برای تکمیل اطلاعتمان به منابعی که آن پادکست (احتمالا) اشاره میکند سری بزنیم و از آنجا به بعد بهصورت پژوهشگری مستقل عمل کنیم.
همپوشانی سواد پادکستی و اثر شوفر
برای کسانی که با اثر شوفر (Chauffeur Effect) آشنایی دارند، «توهم دانش» و فرق بین «دانستن» و «واقعا دانستن» به خوبی قابل درک است ولی برای دوستانی که برای اولین بار اسم این پدیده به چشمشان میخورد باید قصهای را تعریف کنم تا به وسیلهی آن بتوانم به نقطهی تلاقی سواد پادکستی و اثر شوفر برسم:
ماکس پلانک یکی از فیزیکدانهای مطرح و از برندگان جایزه نوبل بود که امروزه در دنیای فیزیک از او به عنوان پدر نظریه کوانتوم یاد میشود. او عادت داشت در نشستهای مختلفی شرکت کرده و از کارهای علمیاش صحبت کند. در تمامی سالنهایی که برای ارائهی سمینارهایش میرفت رانندهای مسئولیت حمل و نقل او را بر عهده داشت و در طول سخنرانی هم در سالن مینشست؛ به این صورت که پس از چند ماه، اطلاعاتی را دربارهی «کوانتوم» کسب کرده بود. در یکی از روزهایی که پلانک در مونیخ سخنرانی داشت، راننده به او گفت که این بار اجازه بدهید من دربارهی کوانتوم صحبت کنم زیرا اطلاعات و دانش خوبی در این حوزه نصیبم شده است و پلانک هم این پیشنهاد را پذیرفت و گفت که من هم کلاه شوفری تو را بر سرم میگذارم و در سالن مینشینم!
راننده روی صحنه رفت و به خوبی ارائه داد؛ ولی در پایان سخنرانی پروفسوری از او سوال غافلگیرکنندهای پرسید و راننده با اعتماد به نفس کامل گفت که این سوال به قدری ساده است که حتی شوفر من هم میتواند به آن پاسخ بدهد و از ماکس پلانک واقعی دعوت کرد روی صحنه بیاید!
از آن روز به بعد به کسانی گفته میشود که درگیر «اثر شوفر» شدهاند که فکر میکنند شناخت کاملی نسبت به موضوعی دارند ولی فقط دچار توهم دانستن هستند و در عمل هیچ احاطهای به موضوع ندارند و در سطح باقی ماندهاند. برای مثال وقتی من پادکستی از رمان «دنیای قشنگ نو» گوش میدهم تنها میتوانم تصمیم بگیرم که آیا کلیات کتاب برایم مفید بوده است؟ میتوانم کتاب را در لیست مطالعهام قرار دهم؟ سرفصلهای کتاب برایم جذاب است؟ و سوالاتی از این دست. و ابدا هیچ شناخت دقیق و کاملی از کتاب ندارم و نمیتوانم ادعایی بر آن داشته باشم؛ خواه پادکستی که گوش کردهام ۱۵ دقیقه بوده باشد خواه ۵۵ دقیقه. من در مقام مفسر/ تحلیلگر قرار نمیگیرم.
فکر میکنم عدهای خواسته یا ناخواسته بعد از شنیدن پادکستهای مختلف دچار «اثر شوفر» میشوند ولی هنوز نمیدانم اگر در دنیای واقعی برابر چنین اشخاصی قرار گرفتم چه کنم؟ اگر به موضوع آگاه بودم بحث را به عمق ببرم؟ سکوت کنم؟ چه باید کرد؟!